فرشته

 

 

 

 

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت : خدایا ،

میخواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه.

 

دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

 

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: تا بازگردم

 بالهایم را اینجا می سپارم، این بالها در زمین چندان به کار من

 نمی اید.

 

خداوند بالهای فرشته را روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت

 و گفت :  بالهایت را به امانت نگاه می دارم ، اما بترس که زمین

اسیرت نکند. زیرا که خاک زمینم دامن گیر است.

 

فرشته گفت: باز می گردم. حتما باز می گردم....

این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

 

فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته ی بی بال تعجب

 کرد. او هرکه را که می دید به یاد می اورد. زیرا اورا قبلا در

 بهشت دیده بود. اما نفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن

 بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.

 

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و

 روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از ان گذشته ی دور و زیبا

 به یاد نمی اورد. نه بالش را و نه قولش را.....

 

فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به

 بهشت برنگشت.

 

 

میلاد

 

 

 

 

میلاد منجی دلها بر همگان مبارک

 

من از اشکی که می ریزد  ز چشم یار می ترسم

از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند

من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم

همه گویند این جمعه بیا اما تو رحمی کن

من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم

همه گویند این جمعه بیا اما تو رحمی کن

از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم

شده گار حبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم

تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

دلم بشکسته از غم لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از آه پدر بسیار می ترسم

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبر خود مگذار می ترسم

جهان را قطره اشک غریبی می کند ویران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد

من از بیماری این دیده ی خونبار می ترسم